[این خاطره از مرحوم حجتالاسلام هادی مروی نقل شده که عینا درج شده است] ايشان همانطور كه ميدانيد از رفقاي صميمي امام بودند. برخي در شرح حال ايشان گفتهاند از شاگردان امام. اين مسأله درست نيست؛ بلكه ايشان تقريبا هم سن امام و جزو دوستان و رفقاي صميمي امام بودند و امام هم به ايشان عنايت خاصي داشت
يكي از منسوبين بيت امام ميگفتند وقتي آقاي معلم نزد امام آمده بودند و ساعتها خدمت امام نشسته بودند در هنگام رفتن احترامي كه امام در مورد ايشان به عمل آوردند اين احترام را در مورد كمتر كسي به جا ميآوردند و كمتر امام از افراد اينگونه تجليل ميكردند
يك روز خود ايشان به من گفتند: «امام روزي مرا خواستند و من هم از دامغان به تهران آمده و نزد امام رفتم. امام به من فرمودند اگر بشود شما دامغان را رها كنيد و بياييد همينجا پيش من بمانيد. من به ايشان عرض كردم كه بچهها همگي بزرگ شدهاند و به سراغ زندگي خود رفتهاند و همسرم در خانه تنهاست ضمن اينكه مريض هم هست و به هيچ قيمت هم راضي نميشوند كه به تهران بيايند» و همين طور هم بود ايشان وقتي به تهران براي مداوا ميآمدند به مجرد درمان ميخواستند به دامغان مراجعت نمايند و اين قضيه نميگذاشت كه آقاي معلم از دامغان هجرت كنند. اين مسأله خيلي مهم است كه امام از كسي بخواهد كه پيش او بماند و به او نزديكتر باشد و ايشان واقعاً به جهتي كه عرض شد معذور بودند.
در روزهاي آخر عمر امام وقتي كه امام مريض شدند روز شهادت حضرت امام صادق (ع) بود كه من براي ايراد سخنراني ميخواستم به شيراز بروم. نيم ساعت به پرواز مانده بود كه به فرودگاه رسيديم. فرودگاه شلوغ بود و به جهت تأخير (نيمساعت يا ۲۵ دقيقه) از رفتن ما ممانعت كردند. هر چه اصرار كرديم افاقه نكرد و گفتند پرواز بسته شده است. هر چه گفتم در آنجا افرادي در فرودگاه منتظر من هستند قبول نكردند و گفتند بايد با پرواز بعدي (۲ ساعت بعد) برويد. چون روز تعطيل بود و خيابانها خلوت، تصميم گرفتم در فاصله اين ۲ ساعت به محل كار برگشته به انجام برخي از كارهايم بپردازم. وقتي به محل كار رسيدم تصميم گرفتم با منزل تماس گرفته و بگويم اگر از شيراز تماس گرفتند ماجرا را بگوييد كه با پرواز بعدي خواهم آمد. وقتي تماس گرفتم گفتند آقاي معلم تماس گرفتند و با شما كار داشتند ما گفتيم كه شما به شيراز رفتهايد. به منزل پسر ايشان زنگ زدم و از ايشان پرسيدم چطور شده به تهران آمديد گفتند من ديروز آمدم كه بروم به عيادت امام. گفتند ميخواستي تنها به شيراز بروي؟ حالا نميدانم ايشان كاري كردند كه ما از آن پرواز كه هنوز هم فرصت بود جا مانديم يا نه. از ايشان پرسيدم آيا مايليد به شيراز تشريف بياوريد؟ ايشان در پاسخ گفتند من كه بليط ندارم. من هم گفتم شما كه ما را از سفر بازداشتيد براي خود نيز حتماً ميتوانيد بليط تهيه كنيد. من به دنبال ايشان رفتم و سپس به فرودگاه رفتيم و در آنجا به محض درخواست بليط اضافه به ما بليط دادند
در راه از ايشان پرسيدم حال امام را چگونه ديديد؟ ايشان فرمودند: «امام رفتني هستند.» پرسيدم خود ايشان هم به اين قضيه توجه دارند؟ گفتند: «بلي.» گفتم: «لطفا بيشتر توضيح دهيد.» ايشان به مطلبي اشاره كردند كه آن مطلب در سالگرد اول يا دوم رحلت امام از قول يكي از نوادگان امام در روزنامه اطلاعات نقل شده است
يكي از نوادگان امام نقل كردهاند: «روزي در محضر امام به اتفاق همسر و فرزندان ايشان نشسته بوديم يك مرتبه ديديم يك پيرمرد روستايي وارد شد (آقاي معلم از زمان پهلوي كه از لباس روحانيت درآمدند ديگر لباس به تن نكردند.) و امام اشاره كردند كه همه از اتاق بيرون بروند. همه رفتند ولي من نرفتم و در گوشهاي ماندم تا بفهمم كه اين پيرمرد روستايي كيست كه امام اينقدر به او احترام ميگذارد و حتي از همسر خود ميخواهد كه اتاق را ترك كند. ديدم اين پيرمرد آمد و امام دست ايشان را گرفت و بر روي قلب خود گذاشت. بعد كه تحقيق كردم فهميدم ايشان آقاي معلم دامغاني است.» (حال تواضع امام را ببينيد نوعاً اهل توجه و اهل دعا اين گونه هستند كه هرگز «ما» نميگويند) آقاي معلم گفتند: «وقتي ايشان دست من را بر روي سينه خود گذاشتند خيلي صحبت با من كردند و در آخر گفتند: «من كه دارم از دنيا ميروم، دعا كنيد عاقبت به خير بروم» اين صحبتي بود كه بنده خود از زبان آقاي معلم شنيدم و يكي از نوادگان ايشان هم در روزنامه نقل كردهاند (البته مطمئن نيستم كه اين جمله آخر را نوه امام در نوشته خود آورده باشند). امام خيلي به ايشان علاقمند بود
آقاي معلم دو عدد انگشتر به امام داده بود (لازم به تذكر است كه بعضيها يك نسبتي دادهاند كه خلاف واقع است. من از خود آقاي معلم هم شنيدم) يك روزي ايشان خدمت امام ميروند و امام به آقاي معلم ميگويند: «عقيق يكي از اين دو انگشتري كه به من دادهايد كمي پريدگي پيدا كرده است آيا نميتوان آن را درست كرد؟» و آقاي معلم در جواب ميگويند: «خير، زيرا اگر به آن دست بزنيد نوشته آن به هم ميخورد و اين ديگر بايد همينگونه باشد.» (شنيدهام كه بعضيها گفتهاند آقاي معلم در پاسخ امام گفتهاند كه رحلت شما نزديك است در حاليكه اين قضيه را كه در زمان حيات آقاي معلم مطرح شده بود من از خود ايشان پرسيدم و ايشان تكذيب كردند) اما اين را خود حاج احمد آقا رحمة الله عليه نقل كردهاند كه امام هيچوقت اين انگشتر را از خودشان جدا نميكردند حتي در هنگام استحمام ساير انگشترها را درميآوردند ولي اين انگشتر را نگه ميداشتند. تا اينكه يك بار اين انگشتر گم شد. امام كه خيلي ناراحت شده بودند گفتند هر كه آن را پيدا كند ۲۰ هزار تومان از پول خودم به او ميدهم (در حالي كه شايد ارزش مادي اين انگشتر اين مقدار هم نبود). همه به عشق پولي كه از دست امام بگيرند مشغول جستجو شدند اما انگشتر پيدا نشد. يك بار وقتي نزد امام نشسته بوديم امام گفتند: «احمد آقا آن چيست كه در آن گوشه برق ميزند؟» نگاه كردم و ديدم همان انگشتر است امام از پيدا شدن آن بسيار خوشحال شدند. البته انگشترهاي ديگراني كه از بزرگان و اهل معنا بودند نيز نزد امام بود ولي امام اين انگشتر را خيلي دوست ميداشتند و آن را هيچگاه از خود جدا نميكردند
امام و آقاي معلم از دوران نوجواني همديگر را پيدا كرده بودند شايد بخواهيد بدانيد اين دو چگونه به يكديگر مرتبط شدند جالب است بدانيد كه آقاي معلم طلبه مشهد و امام طلبه قم بودند. ايام تابستان معمولاً طلاب قم به خراسان ميآمدند امام هم در همان دوران نوجواني به مشهد مشرف ميشدند. گاهي دو نگاه كه به يكديگر ميافتد، حرف يكديگر را ميخوانند. به قول معروف
نوريان مر نوريان را جاذبند ناريان مر ناريان را طالبند
نگاه امام و ايشان به يكديگر كار خود را كرد و دوستي آن دو به اوايل طلبگي آقاي معلم و پيش از ازدواج ايشان مربوط است. آقاي معلم وقتي به قم ميرفتند در حجره امام ميرفتند. از آقاي معلم شنيدم كه امام حتي وقتي كه براي خريد مايحتاج خود ميرفتند پول خود را داخل جيب خود نميگذاشتند و ميگفتند نميخواهم عكس اين مردك در جيبم باشد به خصوص در هنگام نماز به اين مسأله دقت ميكردند
نامهاي بود كه اصل آن را آقاي معلم به من داده بودند و من تصوير آن را به حاج احمد آقا هم دادهام. حدود ۵۰ الي ۶۰ سال قبل كه امام به نجف مشرف ميشوند توسط آقاي ابوترابي كه براي زيارت از قزوين به نجف رفته بودند، نامهاي براي آقاي معلم ميفرستند كه مضمون آن چنين است كه خيلي مهربانانه و دوستانه به اقاي معلم گفتهاند «مدتي است كه به حرم حضرت معصومه نميآييد كه ما شما را زيارت كنيم اگر نميخواهيد ما را ببينيد به خاطر زيارت حضرت معصومه قم را ترك نكنيد و من الان در مشاهد مشرفه شما را دعا ميكنم
صميميت ايشان با امام تا آخر عمر ادامه داشت. آقاي معلم وقتي ميخواست راجع به مسألهاي انتقاد نمايد به صورت خودماني و دوستانه آن را با امام مطرح ميكرد. خود ايشان براي من نقل كردهاند در مورد فردي كه در مسؤوليتش صحيح عمل نميكرد به امام گفتهاند كه اين نخاله را چرا گذاشتهايد؟ ايشان خيلي صميمي با امام رفتار ميكردند و امام هم با آغوش باز از ايشان استقبال ميكردند.
امام و آقاي معلم هيچ ارتباط درسي با يكديگر نداشتند و از لحاظ مذاق نيز آقاي معلم مذاق فلسفي نداشتند در حالي كه امام مذاق فلسفي داشتند. با وجود اين اختلاف ايشان در آن بعد معنوي مجذوب يكديگر بودند چراكه آقاي معلم روح بزرگ امام را درك كرده بودند و امام هم عظمتهايي را در روح آقاي معلم ديده بودند
برگرفته از سخنرانی حجتالاسلام هادی مروی در مراسم ختم میرزا علیاکبر معلم، ۱۳۷۶.