«... كاري از دست كسي برنميآمد جز دعا و انتظار. ساعات سختي بود. گاهي بارقه اميدي در دلها درخشيدن ميگرفت و گاهي يأس و نااميدي بر وجود حاضران مستولي ميگشت. نميدانستم چه بكنم و چه كاري از من بر ميآيد. دو سه روز پيش بود كه در كنارش بودم. چرا بايد اينطور ميشد. در حال خودم بودم كه ناگهان به ياد آقاي معلم افتادم. آقاي معلم از دوستان قديمي حضرت امام بودند، از كساني كه امام در حالت تمركز روحي و آمادگي دروني خود ايشان را طلب ميكردند. انسان پرفضيلتي كه در وادي عرفان سالكي بودند آشنا به طريق. چندسالي بود كه من نيز ايشان را ميشناختم و گاهي كه توفيقي دست ميداد كسب فيضي از حضورشان مينمودم.
به ذهنم خطور كرد كه به نزدشان بروم و از ايشان بخواهم كه به بيمارستان بيايند و براي رهايي سيد احمد از اين حالت دعا كنند تا انشاءالله خطر بگذرد. نَفَس قدسي انسانهايي كه دلي پاك و صاف دارند ارزشي دارد در درگاه الوهيت كه هيچكس را توان ارزشگذارياش نيست.
پيشنهادم را با سيد حسن آقا مطرح كردم و ايشان نيز با كمال ميل موافقت نمودند، وسيلهاي فراهم كردند و مرا با روحاني كه تعيين كرده بودند، همراه نمودند. همان موقع حركت كرديم و به سوي دامغان رهسپار شديم. از شهر كه خارج شديم ديگر اشك امانم را بريده بود. گويا تاكنون عمق اين فراق را درك نكرده بودم و ... به حال خودم كه آمدم دريافتم كه سيد رفتني است، اما وظيفهاي كه بر دوش خود حس ميكردم هنوز مانده بود تا انجام شود. نزديك غروب بود كه به دامغان رسيديم به واسطه يكي از دوستان اجازه ملاقات با آقاي معلم را گرفتيم و به حضورشان رسيديم. در اتاقي كوچك كرسياي قرار داشت كه در زمستان سرد آن سال پرغم و رنج، گرماده بدنهاي سرد و يخزده ما بود. با اجازه ايشان در كنارشان قرار گرفتم. مرا ميشناختند چرا كه قبلاً چند بار به حضورشان رسيده بودم. منتظر بودند كه سخن ما را بشنوند. برايشان موقعيت سيد احمد آقا را شرح دادم و از ايشان خواستم كه براي عيادت سيد احمد آقا و دعا جهت شفاي او به تهران تشريف بياورند. گويا از قبل ميدانستند كه حرفم چيست. مكثي كردند و گفتند: من هر كاري ميتوانستم انجام دادهام ... و باقي سكوت بود. ميدانستم كه راز اين سكوت چيست. ميدانستم كه براي احمد بازگشتي نيست. ميدانستم كه خداوند ميخواهد كه او را ببرد. اما باز هم اصرار كردم تا با ما به تهران بيايند و در كنار ايشان حضور يابند.
پس از تفكري و تعمقي كه سكوت طولانياي را در پي داشت، قبول كردند و قرار شد كه صبح فردا خدمتشان برسيم و به سمت تهران حركت كنيم. صبح زود همراه با آقاي معلم راهي تهران شديم. وقتي به بيمارستان رسيديم، سيد حسن آقا از ديدن آقاي معلم بسيار خوشحال شدند. زماني بود كه ديگر كسي اجازه نداشت وارد اتاق سيد احمد آقا بشود. آقاي معلم لباس مخصوص بيمارستان را بر تن كرده و به كنار تخت سيد احمد آقا رفتند و با تسبيح مخصوصي كه در دست داشتند شروع كردند به ذكر و دعا.
نميدانم چه ميگفت اين مرد عارف و چه سيري داشت در درون خود، اما آنچه كه به وضوح و عيان ميشد احساس كرد، رفتن بيبازگشت سيد احمد بود. امر مسلمي كه خداوند اراده كرده بود.»
برگرفته از
رحيمي كاظم. يادباد آن روزگاران: خاطراتي از يادگار امام. چاپ اول. تهران: مؤسسه چاپ و نشر عروج. ص 63-61.
بله، مرحوم ميرزا علي اكبر معلم دامغاني. من خدمت ايشان ميرفتم و كسب فيض ميكردم و به ايشان علاقمند بودم و چون اين سابقه را داشتم و ميدانستم كه مرد فوقالعادهاي است و نظرش نظری الهي و وجودش، وجودی الهي است و دعاي مستجاب دارد. چند روز که از اين ماجرا گذشت و همه تقريباً قطع اميد كردند، در بيمارستان خدمت حسن آقا عرض كردم، «اگر اجازه ميدهيد من بروم آقاي معلم را بياورم.» ايشان بلافاصله موافقت كرد و خوشحال از اينكه چنين چيزي از ذهن من گذشته، ماشينش را در اختيار گذاشت و رفتيم دامغان. روحاني جواني را هم با ما فرستاد تا آنجا با آقاي معلم صحبت و ايشان را راضي كند. حسن آقا از سابقه آشنايي من با آقاي معلم باخبر نبود. فكر ميكرد بايد يك نفر بيايد كه بيان خوبي داشته باشد تا آقاي معلم راضي شوند، همراه ما بيايند. يكي از شبهاي اسفندماه بود. دامغان هم كه از شهرهاي كويري است زمستان سردي دارد. منزل آقاي معلم كرسي داشتند. به ما تعارف كردند. اين آقايان زير كرسي نيامدند. آقاي معلم يك ابهت عجيبي داشت؛ به قول حجةالاسلام مروي «ايشان يك انسان معمولي نبود» و به اين راحتيها نميشد با او نشست و برخاست و گفتوگو كرد. رفتم بغل دستش زير كرسي نشستم و شروع كردم به صحبت كه حاج احمد آقا چنين وضعيتي دارد و خانواده و دوستان و مردم ناراحتند. اگر امكان دارد شما تشريف بياوريد. گفتند، «حالا كه شب است و باشد فردا صبح.» همين قدر كه ايشان موافقت كردند، براي اينكه مبادا رأيشانعوض شود، خداحافظي كرديم و شب رفتيم مقر سپاه خوابيديم. فردا صبح زود رفتيم خدمت آقاي معلم، ايشان را آماده كرديم. در ماشين من صندلي عقب بغل دست آقاي معلم نشسته بودم، گفتم، «آقا! امكان دارد شما همين الان متوسل شويد و دعا كنيد كه حاج احمد آقا از اين بستر بيماري بلند شود و سلامت خودش را به دست بياورد؟» آقا جمله عجيبي را در پاسخ من گفتند «اگر ايشان دو تا عطسه بكند، حالش كاملاً خوب ميشود.» بعدها فهميدم آقاي معلم در بيشتر اوقات پاسخ افراد را به جملاتي ساده ولي پر از رمز و راز ميدهد. بسياري از پردهها از جلوي چشم آقاي معلم برداشته شده بود ولي در تماس با ديگران چنان به دور از خودنمايي و در نهايت سادگي برخورد ميكردند كه دقيقترين افراد هم اگر با او سابقهاي نداشتند، پس از ماهها و سالها آشنايي نميتوانستند دريابند او از روحانيون عاليمقام و داراي مقام معنوي و برخوردار از علوم حوزوي تا آخرين مدارج آن ميباشد.
عطسه را در حالت عادي و معمولي ميكنند. احمد آقا بيهوش بود و ايشان ميخواستند با كنايه من را متوجه شرايط دشوار حاج احمد آقا بكنند. بالاخره در پاسخ به اصرارهاي مكرر من ايشان گفتند، «من هر كاري را كه بايد انجام بدهم، انجام دادهام.» باقي را هم نگفت، شايد ميخواستند بگويند ايشان از دنيا رفته. دنبال چه هستيد؟ بد نيست در اينجا بگويم كه نوه مرحوم معلم از ايشان نقل ميكنند «آقاي معلم براي اهل منزل خود تعريف كردند كه وقتي به بيمارستان بالاي سر حاج احمد آقا رفتند به پزشكان گفتند كه سرم و تجهيزات پزشكي را از ايشان دور كنيد و او را اذيت نكنيد ايشان ديگر در قيد حيات نيستند.»
آمديم بيمارستان، ايشان لباس سبز مخصوص اتاق سي.سي.يو را تنش كرد و رفت داخل. دور تخت احمد آقا ميگشت و تسبيح ميانداخت و ذكر ميگفت. بعدها از خانواده آقاي معلم شنيدم كه ايشان به حاج احمد آقا علاقه ويژهاي داشته و همواره از ايشان به نيكي ياد ميكردهاند.
برگرفته از
جلوههايي از سلوك اخلاقي يادگار امام در گفت و شنود شاهد ياران با كاظم رحيمي. ماهنامه شاهد یاران. سال ۱۳۸۶. شماره ۱۷. صفحه ۵۱.