[این خاطره از مرحوم حجتالاسلام هادی مروی نقل شده که عینا درج شده است] من به خاطر حضور در محضر ايشان اصرار ميكردم كه هر وقت ميخواهيد به مسافرت برويد به من بگوئيد تا با هم برويم. يك بار كه داشتيم به دامغان ميرفتيم و با هم صحبت ميكرديم (ايشان خيلي كم صحبت ميكردند) يك مرتبه نگاهي به بالا كردند و گفتند: «دو تا روح را دارند ميبرند.» همين را گفتند و ديگر ساكت شدند. من گفتم: چه شد؟ گفتند: «دو تا روح را ديدم كه داشتند ميبردند.»
اين نشان آن است كه انسان ميتواند به جايي برسد كه چشم ظاهر بر چشم باطن اثر ميكند و چشم باطن باز ميشود و چيزي را ميبيند كه ديگران نميبينند
در اين يكي دو سال آخر عمرشان؛ در ايام نوروز ميخواستم به مشهد بروم، چند ساعتي آمدم خدمت ايشان، فرمودند: «فلاني آن قدر دلم ميخواست آقا را ببينم و بالاخره ديدم.» گفتم: آقا [به حضور حضرت] تشرف پيدا كرديد؟ فرمودند: «بالاخره بعد از يك عمر يك بار تشرف پيدا كردم.»
خيليها هستند كه دنبال چيزهاي ديگري هستند، من آقاي معلم را كاملاً ميشناختم، ايشان از شهرت فرار مي كردند، اصلاً دنبال چيزي نبودند، نميخواست كسي او را بشناسد
تو كز سراي طبيعت نميروي بيرون كجا به سراي حقيقت گذر تواني كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد
به ياد ميآورم كه آقاي معلم ميگفتند يك زماني جهت عزيمت به دامغان به ترانسپورت شمسالعماره رفته بودم خواستم سوار اتوبوس شوم كه چشمم در آن سوي خيابان به فرد ژوليدهاي افتاد كه لباس عربي بر تن داشت. نزد او رفتم و پرسيدم طيالارض داري؟ گفت بلي (در نزد اهل معنا ديگر نميتوان وارونه سخن گفت) عرب پرسيد از كجا فهميدي؟ پاسخ دادم به محض اينكه تو را ديدم فهميدم. سپس پرسيدم اهل كجا هستي گفت از سادات نخاوله هستم. گفتم برويم دامغان منزل ما. گفت شما برويد من خودم ميآيم. (در حالي كه آدرسي نداشت). بعد آمد و فهميدم كه با طيالارض آمده است. خودم ميديدم كه با هم به كنار دروازه ميرفتيم و او ناگهان از ديد من پنهان ميشد. براي او با اين آدرس نامه مينوشتم: مدينه رسول ا... و به پست ميانداختم و بعد پاسخ آن ميآمد كه معلوم بود به دستش رسيده است
برگرفته از سخنرانی حجتالاسلام هادی مروی در مراسم ختم میرزا علیاکبر معلم، ۱۳۷۶.